یه رو روز عادی بود اگه می دونستم چه اتفاقی می افته هیچ وقت از خونه بیرون نمی رفتم . صبح رفتم شرکت یه شرکت تجاری بود توش کار می کردم . بعد از ظهرها هم یه مغازه داشتم که اونجا مشفول بودم . صبح تا ظهر به خیر و خوشی گذشت . ساعت 5 بعد از طهر بود رفتم مغازه محمد زود تر از من اومده بود شریکم بود چند ساله با هم رفیق بودیم و تو مدرسه سه تا بودیم که همه عادت داشتن ما رو همیشه با هم ببینند یکیش همین محمد بود که با هم مغازه زدیم اونیکی هم اسمش علی بود .
با محمد سلام علیک گرمی کردم . یکی دوساعت گذشت دیدم محمد داره با گوشیش ور میره گفتم: چی شده گفت :می خوام شماره هامو بریزم رو سیم کارت اما نمیشه . منم که خوراکم این جور کاراست گوشیو ازش گرفتم و مشغول شدم . تک تک شماره ها رو تو سیم می زدم . یکدفعه یه اسم خیلی برام آشنا اومد ((فرشته)) اره خودش بود دو ترمی میشد تو دانشگاه ازش شنیده بودم . مهربان . با ایمان . سنگین و با وقار و
… اینا چیزایی بود که در موردش شنیده بودم . مسئول یکی از گروههای فرهنگی دانشگاه هم بود . شخصیت خیلی عجیب و برای من جدابی داشت . میدونستم که فرشته یکی از دوستای صمیمی همسر محمد هست چون خانم محمد هم تو داشگاه ما درس می خوند و اونا با هم همدوره هستند. تا قبل از اینکه اسم اونو تو گوشی محمد ببینم فکرشم نمیکردم … همه چی از اون لحظه به بعد شروع شد . محمد متوجه تغییر حالتم شد و گوشی و از دستم کشید . به شوخی گفت بسه زیاد پررو نشو . چیزی نگفتم یعنی تتونستم لال شده بودم . حس غریبی بود . چند دقیقه گذشت تا تونستم خودمو جموجور کنم .- محمد این خانم فرشته کیه میشناسیش ؟
- چیه باز فضول شدی .
- شوخی نمیکنم میخوام بدونم کیه میدونی ؟
- اره ولی شرمنده تا نگی برا چی می خوای نمیتونم چیزی بهت بگم.
دیگه غرورم اجازه نداد بیشتر از این ادامه بدم . مجمد هم که از خداش بود سریع بحث و عوض کرد . طاقت نداشتم منتظر شدم تا موقح رفتن در مغازه رو که بستیم چون مسیرامون فرق داشت محمد خواست ماشین بگیره بره اما من به بهونه ی بستنی خوردن مجبورش کردم تا یه جاهایی با هم پیاده بریم . تو مسیر کم کم تونستم سر بحث و باز کنم .
- محمد میتونی کمکم کنی ؟
- من نوکرتم تو جون بخواه
- ببین در مورد خانم فرشته یخورده اطلاعات می خواستم
- ببین حسین جان اون خانوم دوست صمیمی خانممه منه و با هم رفت و امد داریم
- محرده ؟
- خیلی مشکوک میزنی خبریه ؟
- نه برا یکی دیگه میخوام آمار بگیرم ( بازم غرورم نذاشت راستشو بگم)
- پس بی خیال من شو خودت برام عزیزی خاطرتو زیاد میخوام اما برا کس دیگه نه حرفشم نزن ( اینو راست میگفت خیلی یک دنده است )
دیگه مجبور شدم راستشو بگم گفتم باداباد هر چی میخواد بشه بزار بشه .
- محمد راستشو بگم ظرفیتشو داری
- یعنی چند ساله هنوز منو نشناختی
- ببین م م م م م م من . چطوری بگم من عاشق فرشته شدم
یهو دیدم محمد مثل برق گرفته ها منو نگاه میکنه البته حقم داشت آخه من اصلا تو این مایه ها نبودم
- حسین دوباره داری مسخره بازی در میاری نه ؟ ولی اونو قاطی این بازیات نکن
- نه به خدا دارم راست میگم محمد میتونی کمکم کنی ؟
- باشه باور کردم ولی چه جوری تو نه میشناسیش نه میدونی کیه نه تا حالا درستو حسابی دیدیش (اینو راست میگفت )
بعد از اینکه اونشب با محمد صحبت کردم فهمیدم که مجرده و ترم آخره کارشناسی مدیریته .